ما دو تا...
ما دو تا...
عاشقانه

سلام میخوام یه خاطره از گذشته بگم از خاطره ای که تو گذشته یک نفر رو دوست داشتم اولش اون هم منو دوست داشت اما بعد از مدتی فهمیدم که به جز من هم یکی نفر دیگه رودوست داره باز هم دوستش داشتم اما بعدش به طور کل تنهام گذاشت ورفت

سالی گذشت تا با یکی دیگه اشنا شدم دوستش داشتم اون هم منو دوست داشت نمی دونم چه جوری شد که خودم اون رو رها کردم داشتم دیوونه می شدم اما چاره ای نداشتم چون لایق اون نبودم اون هم چند بار اسرار کرد اما من دیگه عاشقی رو کنار گذاشتم

امید وارم همیشه سالم باشه دوستش دارم



دیگه تازه معنی عشق رو فهمیدم



نظرات شما عزیزان:

ویدا
ساعت10:41---22 ارديبهشت 1391
سلام ایلیامی تونم بژرسم این داستانوکی نوشته برات آدرسی ازوبلاگش داری

yekta
ساعت22:31---14 ارديبهشت 1391





نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ایلیا |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.